داستان کوتاه

توشته: اکبر ترشیزاد
به من چه که پیرمرد هنوز زنده ‌ست.
از پشت پنجره نگاه می‌کردم. مادرم اما پایین بود و داشت با مادر رضا حرف می‌زد. باربرا آخرین چیزا رو هم بار کامیون کردن. مادرم با گوشه‌ی شالش، اشکای مادر رضا رو پاک کرد و بوسیدش. رضا و خواهرش با بدبختی پیرمرد رو نشسته رو ویلچر از پله‌ها پایین آوردن و  رو صندلی عقب تاکسی نشوندن و رفتن. قبل از اون که تاکسی راه بیافته رضا برگشت و چند ثانیه‌ای به سمت پنجره‌ی خونمون خیره به من نگاه  کرد.
مگه من مقصرم که پیرمرد هنوز نفس می‌کشه؟
وارد آرایشگاه که شدم، حسین آقا داشت موهای مشتری رو کوتاه می‌کرد، یه نفر دیگر هم منتظر بود. سلام کردم با احترام جواب داد، بهتر از همیشه، علتش رو می دونستم. همینطور که کار می‌کرد گفت: الله اکبر به کار خدا، دو تا جوون سر تیر بمیرن و این پیرمرد زنده بمونه و بعد بیست روز از کما بیاد بیرون، کی فکر می‌کرد؟ خدا به خونواده و زن و بچه‌ هاش رحم کرد.
اگه اون نمرده من باید جواب پس بدم؟
بابام اومد تو اصلن حالش خوش نبود. رفته بود عیادت پیرمرد. مادرم جوری نگاش کرد که یعنی حرف بزن. چی بگم والا؟ بدجوری درب و داغونه، یه طرف صورتش به کل از ریخت افتاده بنده خدا، خانومش می‌گفت دکترا گفتن امید هست بیناییش برگرده، اما من بعید می‌دونم. تا کمر تو گچه، با بدبختی تکونش می‌دن. دختر و پسرش جابجاش می‌کنن. درشتم هست ماشالله، سخته براشون. برگشت رو به من‌، موقعی که می‌اومدم زنشو بچه‌هاش خیلی بهت سلام رسوندن.
چرا باید زنده بودنش زجر هر روزه‌ی من باشه؟
امروز دخترشو تو اتوبوس دیدم باهام هم مسیر بود. گفتم شما مگه دانشگاه نمی‌رین؟ گفت نه، این ترم واسه وضعیت بابا مرخصی گرفتم هزینه‌ی پرستار خیلی بالاست، بعدشم دیدم هیچکی خود آدم نمی‌شه، رضا هم دیگه سرکار نمی‌ره دو نفری مراقبشیم. مادرم بلند تعریف می‌کرد که منم تو اتاق بشنوم. درسته همسایه روبرو بودیم ولی با رضا زیاد رفیق نبودم، چون وقتی باباش تصادف کرد، تازه همش یک ماه بود اومده بودن تو این محل، ولی خبر داشتم که تازگی یه کار پاره وقت پیدا کرده بود. مادرم ادامه داد، کلیداروهای جور و واجور توکیسه دستش بود. ازش  پرسیدم، داروهاشون راحت گیر می‌یاد؟ بغضشو خورد و گفت: ای گیر می‌یاریم، هلال احمر نداشته باشه می‌ریم بازار سیاه، دو تا قرصش خیلی کمیابه دونه‌ای پونزده هزار تومان می‌خریم.پونزده هزار تومن مثل پتک تو سرم صدا کرد.
من چه کاره ام  که اون هنوز زنده‌ست؟
امروز بالاخره بعد سه ماه با کلی اصرار خونواده راضی شدم برم عیادتش، دوست نداشتم با اون حال و روز ببینمش. وارد که شدم مهمون داشتن. پیرمرد نظامی بود، یکی از دوستای قدیمش اومده بود دیدنش. نشستم روی یک صندلی سمت چپش که اون طرف صورتشو نبینم. بیچاره عین مجسمه چسبیده بود به مبل. می‌گفتند یه جایی از مغزش آسیب دیده که باعث شده مفاصلش استخون اضافی دربیاره، بدبخت کم کم داشت می‌شد مثل ابولهول. زنش منو معرفی کرد. حافظه‌ی کوتاه مدتش رو از دست داده بود. برگشت رو به دوستش گفت: این پسر سه سال تو مدرسه نظام شاگرد من بوده. داشت چرت و پرت می‌گفت. اون دوستش هم بنده خدا داشت با دقت گوش می‌کرد، انگار نه انگار، به رو نمی‌آورد. یهو بوی بدی بلند شد، همه فهمیدن چی شده، دوستش طفلکی پیش دستی کرد و گفت می‌خواین برین دستشویی؟ سرخ شد پیرمرد از خجالت. رضا نبود، دوستش، زنش و دخترش سه نفری بلندش کردند، رفتم کمک، نذاشتن، دم دستشویی گیر داده بود که این دختره کیه؟ دخترشو می‌گفت، داد می‌زد که نباید با من بیاد تو دستشویی، دخترشم زد زیر گریه که بابا جون منم. دیگه نتونستم طاقت بیارم بی خداحافظی زدم بیرون.
به من چه که پیرمرد هنوز زنده‌ست؟
پدرم اومد تو، چیزایی که خریده بود گذاشت رو میز. سلام کردم. داشتم درس می‌خوندم. جواب داد و رفت تو آشپزخونه، مادرم اونجا بود. راستی حمید هنوز تو بانکه؟ کدوم حمید؟ حمید دایی علی. نه بابا اون یکساله اومده بیرون، چرا؟ تو مغازه‌ی حبیب آقا که بودم می‌گفت دکترها گفتن مغز پیرمرد آب آورده باید توش «شنت» بزارن، شیش میلیونم قیمتشه، زنش بنده خدا گفته تو این چهار ماه بیست میلیون خرجش کردن، نداشتن، قرض کردن‌، بیمه هم که نبوده، ظاهرن از اونایی که اول انقلاب تسویه شده، حالا واسه شنت شیش میلیون لازم دارن. می‌گفت کسی نبوده بهش رو نندازن، گفتم اگه حمید هنوز تو بانکه واسشون وام بگیره. مادرم آهی کشید، عمر که دست خداست ولی این بنده خدا مرده بود بهتر نبود؟ این چه زندگیه که داره؟ هزار بار از مرگ بدتره، هم خودش راحت شده بود، هم زنو بچه‌هاش.
اگه اون زنده‌ست من باید جواب همه رو بدم؟
آگهی فروش خونه‌ی پیرمرد تو تموم بنگاه‌های محل بود. کم آورده بودن و مجبور بودن خونه‌رو بفروشن. بالاخرم مشتری پیدا شد و فروختن. پس فردا هم بایدخونه‌رو تخلیه کنن. زنش به مادرم گفته بود یه خونه‌ی ارزون تو جنوب شهر اجاره کردن و با بقیه‌ی پول هم پیرمرد رو می‌خوان بزارن تو این مراکز شبانه روزی که از این جور بیمارا نگه داری می‌کنن. می‌گفت رضا مهره های کمرش عیب پیدا کرده از بس تو این چند ماهه هی سه طبقه باباشو بالا پایین کرده ، بعدشم باید بره سرکار، خواهرشم باید برگرده دانشگاه.
گناه من این وسط چیه؟
حدود ساعت ده شب بود که بچه‌ها اومدن دم خونه دنبالم که بریم بیرون شهر یه چرخی بزنیم و شامی بخوریم. لباس که می‌پوشیدم بابام گفت نرو، دیر وقته. قبول نکردم و گفتم زود برمی‌گردیم. شام که خوردیم و داشتیم برمی‌گشتیم ساعت دیگه تقریبن شده بود یک نیمه شب. جاده خلوت بود و نور کم. من جلو نشسته بودم کنار دوستم که داشت رانندگی می‌کرد که از دور دیدم یا خدا یه تصادف وحشتناک، دو تا ماشین شاخ به شاخ خورده بودن به هم، یکیش وانت بود ولی اون یکی چیزی ازش معلوم نبود، اولین ماشینی بودیم که رسیدیم به صحنه، صحرای محشر بود، خون همه جارو گرفته بود، یکی از بچه‌ها که صورتش رو برگردوند و نگاه نکرد، ای کاش منم ندیده بودم. دو تا که همون سر تیر تموم کرده بودند. راننده‌ی وانت هم همینطور، گیر کرده بود لای در و فکر کنم نفس نمی‌کشید، که یهو چشم خورد به صورت پیرمرد، شک کردم، نه خودش بود، مگه میتونستم نشناسمش، یه ماه بیشتر نبود اومده بودند تو محل ما، ولی هر روز صبح که واسه ورزش می‌رفتم پارک، اونم می‌اومد. از اون پیرمردا نبود بشینن شطرنج بازی کنن. می‌دوید، شصت سالی داشت، ولی قبراق بود و روپا، سینشو می‌داد جلو و می‌دوید، خوبم می‌دوید، هر بارم از روبروی من رد می‌شد، لبخند می‌زد. یه برقی تو چشاش داشت که نمی‌شد فراموش کنی، نمی‌شد نشناسمش. به بچه‌ها گفتم نگه‌دارن و رسوندمش بیمارستان.
از پشت پنجره نگاه می‌کردم. مادرم اما پایین بود و داشت با مادر رضا حرف می‌زد. باربرا آخرین چیزا رو هم بار کامیون کردن. مادرم با گوشه‌ی شالش، اشکای مادر رضا رو پاک کرد و بوسیدش. رضا و خواهرش با بدبختی پیرمرد رو نشسته رو ویلچر از پله‌ها پایین آوردن و  رو صندلی عقب تاکسی نشوندن و رفتن. قبل از اون که تاکسی راه بیافته رضا برگشت و چند ثانیه‌ای به سمت پنجره‌ی خونمون خیره به من نگاه ‌کرد.
Date: چهارشنبه, ژوئیه 5, 2017 - 20:00

Share this with: ارسال این مطلب به