"زمان بدون ديدن تو خيلى كند مى‌گذرد. كاش پيش من بودى و من دستهايت را در دستهايم مى‌گرفتم. بى‌دلهره". "انتظار كشيدن را دوست ندارم. از اينكه نمى‌‌دانم كجايى دلشوره مى‌گيرم. دقيقا الان كجايى؟"
در محل كار من چندين و چند كامپيوتر و جود دارد و به همين تعداد پرينتر. ماجرايى كه برايتان تعريف مى‌كنم مربوط به دو سال پيش است و اتفاقى كه ديروز افتاد دليل نوشتهاينهفته من.
تقريبا دو سال پيش در حال خواندن ايميلى بودم كه پرينتر دفتر من به صدادر امد و تعدادى كاغذروى صفحه دريافت كپى افتاد. ايميل را نصفه كاره رها كردم و به سراغ كاغذها رفتم. چند بار ديگر هم اين اتفاق افتاده بود و من كپي‌هاى بى‌ربط دريافت كرده بودم. چند بار تذكر داده بودم كه وقتى كپى قسمت‌هاى ديگر به دست من مى‌رسد بايد دنبال صاحب كپى بگردم و من واقعا وقت اينكار را ندارم و خواسته بودم كه به اين امر رسيدگى كنند. با عصبانيت كاغذها را بر‌داشتم. متن ادارى نبود. اصلا نبود. يك نامه عاشقانه بود. نويسنده و مخاطب آن مشخص نبود. اسمى نداشت. نامه حكايت از  خورشيدى مى‌كرد كه با هم در يك لحظه شاهد غروبش بودند و اينكه چگونه در آن لحظه حضور يكديگر را در كنار هم احساس مى‌كردند. نامه با اين عبارت تمام مى‌شد "صدها بار در روز خيالت به سراغم مى‌آيد و از تنهايى نجاتم مى‌دهد".
نويسنده و يا گيرنده اين متن قاعدتا بايد در همين ساختمان باشد. اما كجا؟ اين فكرى بود كه به محض خواندن آخرين كلمه نامه به ذهنم رسيد.
آخرهاى ساعت كار ادارى بود. از دفترم بيرون آمدم و شروع به قدم زدن كردم. كداميك از آدمهايى كه از كنار من مى‌گذشتند ممكن بود نويسنده اين نامه باشند؟ به صورت آدمها خيره شدم. دنبال علامتى از عاشقى مى‌گشتم. گر چه خودم هنوز اطمينان نداشتم كه علامت عاشقى دقيقا چه علامتى مى‌تواند باشد. شايد نگاه مهربان يا لبخند مهربان. هر چه بود در صورت هيچكس چنين نگاه و لبخندى نبود.
آخر روز بود و همه خسته فقط فكر رفتن بودند. به دفترم برگشتم. كيفم را برداشتم و رفتم.
"امروز سر كار نرفتم. حوصله بيرون رفتن از خانه را نداشتم. اينروزها بى‌حوصلگى بيشتر از هر چيز ديگرى روزهاى من را پر مى‌كند".
"زمان بدون ديدن تو خيلى كند مى‌گذرد. كاش پيش من بودى و من دستهايت را در دستهايم مى‌گرفتم. بى‌دلهره".
"انتظار كشيدن را دوست ندارم. از اينكه نمى‌‌دانم كجايى دلشوره مى‌گيرم. دقيقا الان كجايى؟"
"در دل اقيانوس به سمت اروپا مى‌رويم و من هر روز از تو دورتر مى‌شوم".
كم كم تصوير اين رابطه در ذهن من شكل ملموس‌ترى به خود مى‌گرفت. هر روز نامه‌هاى بيشترى مى‌آمد و من هر روز با اشتياق بيشترى آنها را مى‌خواندم. شايد اگر مى‌دانستند كه غريبه‌اى شاهد عشقشان است رنجيده مى‌شدند ولى من حاضر به ناديده گرفتن نامه‌ها نبودم.
در يكى از نام‌ها متوجه شدم كه اسم يكى از اين دو نفر اسكات است. اسكات را مى‌شناختم. از همكارانم بود. به سراغش رفتم و با يك سوال احمقانه سر گفتگو را باز كردم و با دقت حركاتش را زير نظر گرفتم. از پرينتر اطاقم گلايه كردم و گفتم دائما نامه‌ها و مطالبى كه بهمن مربوط نيست براى من فرستاده مى‌شود. اسكات هيچ عكس‌العملى نشاننداد و من نااميد سراغ كارم رفتم. نامه‌هاهمچنان مى آمدند و فاصله دو معشوق از هم زيادتر مى‌شد. آنكه در سفر بود هر آنچه را كه مى‌ديد مى‌نوشت و آنكه مسافر نبود از شلوغى خيابان‌ها و سرد شدن هوا و دلتنگيش.
يكروز ديگر نامه‌اى نيامد. فرداى آنروز هم نيامد. روزهاى بعد هم. دوباره سراغ اسكات رفتم. همان اسكات سابق بود. بدون هيچ تغيير چشمگيرى. چند هفته منتظر شدم و بعد نااميد.
ديروز دوباره پرينتر من به صدا در آمد. با سرعت به طرفش دويدم و كاغذها را برداشتم. متن مصاحبه مربوط به استخدام كسى بود.
Date: چهارشنبه, سپتامبر 13, 2017 - 20:00

Share this with: ارسال این مطلب به