Date: Tuesday, August 10, 2021 - 10:45

با ۴ دلار، بدون رسید، بدون زبان خوب مانده بودم با اتوبوس بعدی

درود و سپاس از همه شما و دوستانی که در مجله ایران استار زحمت می‌کشید، مرسی ازاینکه من را به برنامه خوبتان دعوت کردید. سارا صلاحی هستم، کارگردان نمایش از ایران و فوریه 2012 ‌به تورنتو مهاجرت کردم و تحصیلاتم را در زمینه مطالعات سینمایی و تولید تئاتر در تورنتو ادامه دادم. در حال حاضر هم یک سال است که در ونکوور زندگی می‌کنم. کار اصلی من کارگردانی نمایش است که در کنارش چند سالی است که تدریس هنرهای نمایشی و تصویری به کودکان هم شروع کردم و خوب تجربه کارگردانی، دستیار کارگردان، بازیگری، طراح صحنه و لباس، نور و صدا، هم در پروژه‌های مختلف دارم. از کارهای انگلیسی که بیشتر در تورنتو اجرا کردم، کار دلقک‌ها است که این کار را سال 2018 با 8‌ بازیگر در سالن Distillery District تورنتو اجرا کردیم که بعدها بخش‌هایی از آن هم در موزه آقا خان تورنتو به عنوان بخشی از برنامه سازمان زنان اجرا شد، که جزو شو استعدادهای جوان بود. از کارهای دیگری که انجام دادم کاری به اسم مرد کودک صفت به نویسندگی ایوان آلوود بود و دو تا بازیگر مرد داشتیم، آقای وریا حواری‌نسب و پال پرسیک که‌ در جشنواره inspirato سال 2017 برگزار شد.‌ یک مقدار قبل‌تر از آن، تجربه من در کار نمایش سه خوک کوچولو است که احتمالا همه شما داستانش را بلد هستید و این کار هم سال 2016 در ریچموند هیل در سالن cosmopolitans با 8 بازیگر که همه‌شان هم بچه بودند اجرا کردیم و خوب خیلی با استقبال خوبی مواجه شد. برایتان بگویم از مارچ ما شروع ‌به کار workshopهای بخوانیم و بخندیم کردیم و خوب با دوستان خوبم مثل نیوشا حقگو، تینا میرشفایی، آقایان ایلیاد نظام آبادی و بابک صفری که طراح پوستر است این گروه را تشکیل دادیم و خوب به کمک همدیگر workshopها را رشد دادیم.
‌اگر من بخواهم از تجربه‌های مهاجرتم بگویم خوب برمی‌گردد به خیلی سال پیش، تقریبا 9 سال پیش، ولی خوب آن اوایل‌ خیلی تجربه متفاوتی است با الان که اینجا نشسته‌ام و دارم با شما صحبت می‌کنم و مسلما الان که دارم workshop برگزار می‌کنم با آن زمان که آمدم و به کانادا مهاجرت کردم خیلی تفاوت پیدا کردم و مسلما من این اطمینان خاطر را از خودم نداشتم و انقدر روز اول اعتماد به نفس نداشتم و خوب این در یک پروسه‌ای ایجاد شد و به مرور‌ شکل گرفت.‌ حرف من به همه کسانی که دارند در راه مهاجرت قدم می‌گذارند و یا تازه مهاجرت کرده‌اند همین است که بدانیم این دوره‌هایی که سخت است موقتی است و می‌گذرد و چیزی که باقی می‌ماند نتیجه تلاش و صبوری و ناامید نشدن شماست.
‌من یک مهمانی دعوت شده بودم، تولدی بود که بجز میزبان آن تولد همه انگلیسی زبان بودند و خوب من‌ هم تازه یک هفته بود آمده بودم تورنتو و درست است که در ایران کلاس انگلیسی رفته بودم ولی وقتی که آمدم کانادا انگار چیزی بلد نیستم و هر چیزی که می‌شنیدم متوجه نمی‌شدم و با اینکه زبانم در ایران خیلی خوب بود وقتی آمدم اینجا متوجه شدم انگار هیچ بلد نیستم و همه چیز را باید از اول دوباره یاد بگیرم. ‌بعد از شام مهمانها شروع کردند با من صحبت کردن و هر کدام 5-6 دقیقه با من حرف می‌زدند و منم خیلی محدود می‌توانستم جوابشان را بدهم و بیشتر هم می‌گفتم Yes, Yes و فکر می‌کنم هر کدام بعد از 5-6 دقیقه می‌گذاشتند می‌رفتند و کنار می‌کشیدند و شاید متوجه می‌شدند که من زبانم خیلی خوب نیست. خلاصه همان مهمانی باعث شد من شروع کنم خیلی جدی‌تر زبان را دنبال کنم، چون واقعا خیلی استرس و‌ اضطراب به آدم وارد می‌شود که الان فکر می‌کند که من الان کجا هستم و اینها کی هستند؟ مثل یک آدمی که سالها خواب بوده و یک مرتبه بیدار می‌‌شود و نمی‌داند کجاست و الان نه زبان مردم را می‌شناسد و نه فرهنگشان را می‌شناسد و چون در محیط جدیدی قرار گرفته است، همه چیز برایش جدید و تازه است و خوب با یک سری مشکلات جدید شروع می‌کند دست و پنجه نرم کردن. خلاصه آن ماجرا برای هفته اول بود که من بعد شروع کردم و به کلاس زبان رفتم و در واقع این اتفاق من را هول داد که بتوانم به کلاس زبان برم، ولی خوب دو ماه بعد مجبور شدم کلاس زبان را ول کنم. به این خاطر که مادر من قبل از اینکه به کانادا بیایم یک مقدار پول برای من پس انداز کرده بود‌ و خوب به شما بگویم که آن پول دو ماه اول تمام شد و من متوجه شدم که من باید به سرکار بروم و خوب حالا زبان هم که بلد نیستم و باید احتمالا بروم و در رستوران کار کنم. با کلی تلاش و زحمت یک رستورانی را پیدا کردم، رستورانی به اسم Monardo که یک رستوران ایتالیایی است و قرار شد که برای مصاحبه بروم. حالا من چه کار باید بکنم؟ 10 دلار هم بیشتر در کیفم نیست، پول اتوبوسم 4 دلار است، من فقط می‌توانم بروم آنجا مصاحبه‌ام را بدهم و برگردم. خلاصه گفتم اشکالی ندارد و شانس خودم را امتحان می‌کنم. حالا اگر خانواده من این ویدئو را ببینند شاید بگویند که چرا این خاطره را تعریف کردی! و خیلی خوب نیست! ولی من پیش خودم فکر می‌کنم و الان افتخار می‌کنم و خوشحالم از اینکه از آن نقطه رسیدم به این نقطه که نشستم و با شما صحبت می‌کنم. خلاصه من این 4 دلار را دادم و رفتم مصاحبه و ‌آن را با موفقیت پشت سر گذاشتم و قبول شدم، ولی خوب موقع برگشتن من سوار اتوبوس شدم،‌ نمی‌دانستم که ما باید وقتی هزینه پول بلیط را به راننده پرداخت می‌کنیم راننده باید یک برگه‌ای به ما بدهد که رسید پول ما است که می‌گوید شما این پول را پرداخت کرده‌اید. خلاصه من آن را نگرفتم چون اصلا نمی‌دانستم و خوب گاهی اوقات وقتی این را نگیرید، خیلی احتمالش پیش می‌آید که راننده‌ها هم این برگه را نمی‌دهند و فکر می‌کنند شما به آن احتیاج ندارید. خلاصه اتوبوس‌ وسط راه‌ خراب شد و به ما گفت همه پیاده شوید و با اتوبوس بعدی که چند دقیقه دیگر می‌رسد و پشت سر ما‌ و در راه است بروید. همه پیاده شدیم تا برویم و سوار اتوبوس بعدی شویم. من‌ هم انگلیسی درست و حسابی بلد نبودم و آمدم به راننده گفتم من در اتوبوس قبلی این پول را پرداخت کرده‌ام، آمدم که بروم بنشینم راننده گفت excuse me و من خیلی ترسیدم و فکر کردم چه اتفاقی افتاده است و گفت باید رسید را به من نشان دهی و به من دروغ نگو و اگر به من بگویی که مثلا پول ندارم یا پرداخت نکردم من مجانی سوارت می‌کنم ولی به من دروغ نگو. خلاصه من هم درست نمی‌فهمیدم که چه می‌گوید و سعی می‌کردم لبخند بزنم و برایش‌ همان چندتا جمله‌ای را که بلد بودم دوباره تکرار کنم که من این را پرداخت کرده‌ام ولی خوب باور نمی‌کرد. حالا این آقا عصبانی‌تر می شد، حالا یا از لبخند من، یا از اینکه من نمی‌توانستم برایش توضیح دهم، ولی خدا را شکر‌ یک نفر از اتوبوس پیدا شد و گفت که ما در اتوبوس قبلی با هم بودیم و ایشان پول را پرداخت کرده است و من خلاصه نجات پیدا کردم. ولی خوب خیلی صحنه Awkwardی برای من بود و من خیلی آن لحظه احساس می‌کردم که وای الان من را از کانادا پرت می‌کنند بیرون و نمی‌دانم الان پلیس می‌آید و چه اتفاقی قرار است برای من بیفتد و انگار که تمام احساسات منفی در آن لحظه به من هجوم آورد. خلاصه این یکی از خاطرات من بود و خیلی شاد هم نبود، اما باز هم برمی‌گردد به این مشکل‌ که من باز هم زبانم خیلی قوی نبود که بخواهم توضیح دهم که چه اتفاقی افتاده است‌.‌
یک خاطره دیگر تعریف می‌کنم،‌‌ البته شاید این حس برای خیلی‌ها باشد که وقتی که به یک کشور جدیدی مهاجرت می‌کنند چون بالاخره راهها را نمی‌شناسند و نمی‌توانند بروند این طرف و آن طرف، چون نمی‌دانند که خطوط مترو چطور کار می‌کند و از کجا به کجا می‌رود و خوب چون در یک محیط جدید قرار گرفته‌اند شاید اصلا بترسند. من خودم همینطور بودم و واقعا می‌ترسیدم تا یک مدت که تا سر کوچه‌مان بروم.‌ خلاصه با برادرم قرار شد که برویم جایی و مترو تورنتو هم خیلی شلوغ است و خیلی وقت‌ها اتفاق می‌افتد که مردم دارند می‌دوند که سریع سوار مترو شوند. و خوب من بعدها یک آقایی را دیدم با کیف مثلا سامسونت و کت‌ و شلوار‌ چنان با سرعت دوید داخل مترو که پرت شد روی زمین و همه گفتند که حتما یا دستش شکست، یا پایش شکست و می‌گفتند چرا این کار را کرد و صبر می‌کرد با مترو بعدی که 2 دقیقه بعد می‌آید می‌رفت.‌ حالا من هم نمی‌دانستم که باید سریع مترو را بگیریم و برویم، خلاصه برادر من رفت داخل مترو و در مترو به فاصله یک صدم ثانیه بسته شد و من آن پشت دقیقا ایستاده بودم و برادرم داشت اشاره می‌کرد که بیا ایستگاه‌ بعدی و من هم همینطور اشکهایم می‌آمد و از ترس اینکه ایستگاه بعدی چیست و کدام است و من موبایل ندارم و الان برادرم را چطور پیدا کنم و ززبان بلد نیستم و از کی بپرسم؟ همینطور اشکم می‌آمد وهمه داشتند به من می‌خندیدند. خلاصه این هم‌ یکی دیگر از خاطرات من بود و باز هم برگشت به همین که چقدر یک محیط جدید می‌تواند روی آدم تاثیر بگذارد و باعث تولید استرس و اضطراب شود. اما خوب خیلی خوشحالم که الان بالاخره آن دوران گذشته و تمام شده و من دیگر با چنین مسائلی سر و کار ندارم.
‌خیلی ممنونم از اینکه مجله ایران استار وقت خودش را در اختیار من گذاشت تا من بتوانم در برنامه‌شان شرکت کنم. مرسی از شما.
سارا صلاحی: اتوبوس خراب شد، نه رسید داشتم نه پول و نه زبان خوب؛ اتوبوس بعدی هم از من بلیت می خواست

دیگر مطالب مرتبط

Share this with: ارسال این مطلب به